داشت آب می خورد که نگاهش به گلدون کنار دستش افتاد که برگ هاش رو چسبونده به هم با سری آویزون التماس یه قلپ آب میکرد. آب به معده ش نرسیده، کوفتش شد قد یه استکان ریخت روی ته مونده سیب ها و هسته خرما های توی گلدون و گفت برسه به روح رفتگان، ثوابم داشت. شنیده بود اگه میخوای غذا به حیوون خدا هم بدی بگو برای رضای خدا میرسه به راهت همون جور نشسته چند تا دونه برنج که از غذای ظهر روی فرش ریخته بود برداشت. بعد یادش افتاد ظهر که پلو نداشتند، اصلا اینجا که کسی غذا نمی منبع
درباره این سایت